بن بست

سروش امامی راد
soroosh_rahgozar@yahoo.com

بُن بست

چشمانش را چند بار باز و بسته كرد؛ امّا همچنان محيط اطراف را در هاله اي از تيره گي مي ديد... انگار جايي آتش گرفته بود. همه جا تيره ، تار و غرق در دود و دم به نظر مي رسيد.هوا دم كرده بود. خم شد. سر را ميان دستانش گرفت و دوباره چشمانش را بست. سعي كرد تمركز كند و بر اعصابش مسلط شود. آب دهانش را به زحمت فرو داد .سرش تير مي كشيد. درد غير قابل تحملي را در شقيقه هاي تپنده اش حس مي كرد. با انگشتان دو دست تا آنجا كه قدرت داشت شقيقه هايش را فشار داد. درد آرام و قرار را از او ربوده بود. به تدريج نفسش به شماره مي افتاد.احساس كرد اگر تا چند ثانيه ديگر از آن فضاي خفقان آور خارج نشود قطعاً خفه خواهد شد،خواهد مُرد. سعي كردبلند شود.رعشه اي را در زانوان ضعيفش حس كرد،توجهي نكرد،دست به ديوار خود را به در خروجي رساند...
* * *
اگر اين پارك در نزديكي خانه اش نبود ،براستي او چه بايد مي كرد؟
پسرك روي نيمكتي در انتهاي پارك در زير سايهء سپيدار بلندي در حاليكه دستانش را صليب وار در امتداد نيمكت دراز كرده و سرش را به عقب انداخته ،لميده بود و به نظر مي رسيد به خواب سبكي رفته باشد. سكوت را آواز باد در ميان شاخه هاي بلند سپيدار و شُر شُر نهر كوچكي در همان نزديكي به زيبايي هاشور زده بودند. شايد لالاييِ آشنايي بود .همان چيزي كه آرزو داشت. آرام گرفته بود.آرامِ آرا... پلك چپش پريد. درد نامحسوسي در ناحيهء گردن، يك آن به جلو خيز برداشت. دوباره درد!همرا با كابوس دهشتناك نيمروز ذهن مغشوش وجوانش را در نورديد. صداي چندش آور خورد شدن اعصاب پسرك ،...شكستن سكوت!
طبيعت مصنوعي پارك لحظه اي چند تسكين دهندهء آلام او نبود! دوباره خود را در دنياي پلشت يأس و نا اميدي مي جُست.دوباره سرگيجه، دوباره درد ، دوباره هذيان، دوباره ...دوباره ترس! نگاهي خسته وگذرا به اطراف انداخت .چند دختر و پسر جوان خنده كنان از آنجا دور مي شدند.كمي آنطرفتر باغبان پيري درخت كوچك كاجي را به شكل قطره اي هرس مي كرد و بر بلنداي درخت سپيدار كلاغي خبر رسيدن پاييز را مي داد.با شكست سكوت درد به سراغش آمده بود...! و اين بار شكمش را نشانه رفته بود.گرمايي نامطبوع سراپاي وجودش را شعله ور ساخت! بدنش لرزيد؛دچار دلپيچه شديدي شد.پاهايش را جلوي شكمش جمع كرد و دستانش را به دور پاها حلقه كرد. درد به جد پيكر نحيف جوانك را به بازي گرفته بود.شكل كاج قطره اي شده بود! آيا نسيم خنك پارك كار خويش را كرده بود يا...؟ حالت تهوع امانش را بريد!چيزي نمانده بود بالا بياورد . با شتاب خاصي خود را به پشت نيمكت پرت كرد. روي جوي باريك آب خم شد. سرش را پايين آورد. احساس تهوع...، دهانش را تا به انتها باز كرد.زبانش را عقب كشيد.چيزي نمانده بود چشمان ميشي رنگش از حدقه بيرون بيايد و... استفراغ، از استفراغ خبري نبود. آخر او چند روزي است كه هيچ نخورده ، هيچ !پس طبيعتاً چيزي براي استفراغ كردن ندارد.چند سرفهء خشك و تمام. سرش را بلند كرد ؛روي زمين كنار جوي نيمه خشك نشست. دكمهِء يقهء پيراهن چركش را باز كرد. سرخ شده بود.زير چشمانش كبود شده بود و دماغ عقابيِش تير مي كشيد. به شدت عرق مي ريخت. قطره عرقي از روي قوزك بينيش خزيد و روي لبهاي كبود و ضخيم پسرك فرو افتاد. ته مزهء شور عرق،... چنِدشش شد! نسيم ملس پارك اينبار همچو دستان يك دوست نداشته، شانه هايش را ميماليد.تسلي بخش بود! سرش را به زحمت بالا گرفت. به آسمان چشم دوخت و از هق هق افتاد. نه سرفه و نه ناله. فقط به آسمان نيمه ابري چشم دوخت و به صداي نخراشيدهء كلاغي كه خبر رسيدن پاييز را جار ميزد ،گوش سپرد...
* * *
دقيقه ها، ساعتها و يا شايد روزها گذشت و او همچنان در انتهاي پارك، تكيه به نيمكت فلزي و زنگ خورده اي ، بر روي زمين نمناك نشسته و به آسمان خيره شده بود. مي ترسيد! مي ترسيد اگر حركت كند ،حالت فعليش بهم بخورد دوباره درد غافلگيرش كند! اينطور راحتتر بود.امّا تا كي؟ تا چه وقت مي توانست به اين شكل بنشيند و به آسمان زُل بزند! تفكراتش محدود شده بودند. نه از گذشته چيزي به خاطر مي آورد و نه ياراي انديشيدن به آينده را داشت. ذهن آشفته اش ما بين گذشته و آينده معلق مانده بود.همانند اشك غليظي كه روي گونه خشك شده باشد.تنها چيزي كه به آن مي انديشيد اين بود كه ديگر صداي كلاغها نمي آيد، گويا خوابيده اند! بايد به خانه برمي گشت... با فكر خانه يك لحظه سرش تير كشيد.از ترس بر جا ميخكوب شد! چه بايد كرد؟بايد تصميم گرفت.سخت و دشوار! آرام چشم از آسمان گرفت.سر سنگينش را به آرامي چرخاند.به اطراف نگاه كرد. محيط اطراف، دوّار به نظر مي رسيد وبدجوري خلوت بود.او به كمك رهگذري نياز داشت....با كمك نيمكت نيم خيز شد.پاي راستش كه زير بدنش جمع شده بود ، بر اثر يكجانشيني كرخت شده و تحمل سنگيني بدن نحيف او را نداشت امّا او بايد از جايش برخيزد.... بلند شد.كمر راست كرد.قدم اوّل را دردناك برداشت ناگهان تمام بدنش متلاشي شد!!! از شدت درد محكم بر زمين خورد. نعره كشيد.از سر درد و از انتهاي سينهء مجروحش.صداي نعره اش در باغ پيچيد. كلاغها با سر و صدا از خواب پريدند! پژواك فريادش چرخي در پارك زد به گوشه هاي پارك سر كشيد و عاقبت با تمام قدرت به جمجمهء خالي او بازگشت.چه بازگشت گوشخراشي! خُري خُري كرد .نفسش گرفت.اشتباه كرده بود! دنيا پيش چشمانش تيره و تار شد. پاهايش براي هميشه به خواب رفتند! دستانش مور مور مي شد.مزهء دهانش تلخ، نوك زبانش آني جوش زد! چشمانش،چشمانش داغ و لرزان همچون شقيقه هايش برآمده بود .احساس كرد قرص جوشاني است در انتهاي يك ليوان آب كه ذره ذره تجزيه مي شود! مچاله روي زمين خاكي افتاده بود. همچون دستمال كاغذي كه پس از مصرف دور انداخته بودند....!طاقتش طاق شد. سر در گريبانش فرو برد و بي صدا گريست.او حتي از صداي خويش نيز هراسان بود! ...آرام در خود شكست.آري، بايد تسليم شد! چشمانش را بست تا در آن دنيا با خيال راحت بگشايد...! در برابر مرگ اين رقيب قدرتمند پس از ساعتها، روزها نه سالها كشمكش بالاخره به زانو در آمد. او بارها قصد آشنايي با مرگ را داشت يعني ميخواست دوستانه به پيشوازش برود ليكن مرگ را درحد و اندازه هاي يك دوست نمي ديد! شك نكرد، مرگ دشمنش بود! و او بالاخره مغلوب قدرت ماورايي دشمن به ظاهر دوستش شد و به او... اعتماد كرد!!!
پسري در انتهاي پاركي در حاليكه از درد در خود مچاله شده بود با زندگيش، زندگيِ كه بــه بُــن بـــست رسيده بود ، وداع كرد . . .
* * *
صداي بال فرشتگان،... صداي موسيقي، موسيقي...، موسيقِي آرام و دلپذير!آيا از درد و محنت ديگر خبري نيست!؟ در كالبدش دردي احساس نمي كرد.آيا روح زجركشيده اش براي هميشه از او جدا شده بود...!؟آب دهانش را به آساني قورت داد. چشمانش را براي ديدار، آرام و با طمأنينه باز كرد. چيزي را كه مي ديد باور نمي كرد.برايش قابل درك نبود.مگر او نمرده بود!؟ پسر جوان روي زمين نم دار و پوشيده از برگهاي زرد پاييزي دراز كشيده بود.غروب شده بود و رنگ آسمان سرخ. نه! او نمرده بود.حتي وزش نسيم خنك پارك را بر روي پوست خشك و سفيد صورتش حس مي كرد.او براي شكنجه شدن زنده مانده بود! آرام بر روي نيم تنه چرخيد. برگ ناروني به گونهء چپش چسبيده بود.خبري نبود. اينبار اصواتي ملكوتي به فريادش رسيدند! او در پارك بيهوش شده بود و از دور صداي موسيقي دلنواز و جادويي او را به هوش آورده بود...
* * *
اُفتان و خيزان خود را به محوطهء مركزي پارك رساند. انگار نه انگار تا چند لحظهء پيش قدرت برداشتن يك قدم را نيز نداشت! قوت گرفته بود.پيكرش در ميان جمعيت امّا روحش سرگردان از اين درخت به آن درخت به دنبال منبع صدا مي گشت.در طرفي پارك كودك بود و كودكاني كه شادمانه بازي مي كردند و از ته دل مي خنديدند. خيره شد، ندانسته دلش ضعف رفت! در طرف ديگر كتابخانه اي سوت و كور قرار داشت و در مركز پارك كافه رستوراني. حدسش درست بود نواي موسيقي از كافه به گوش ميرسيد. به جلو حركت كرد.پاهايش به زحمت از زمين بلند و براي قدم بعدي به جلو پرت مي شدند.به چند قدمي كافه رسيد . در بيرون از كافه ميزها را چيده بودند و افرادي پشت آنها لم داده ؛ چيز مي خوردند ،گپ مي زدند وميخنديدند. نگاه سنگين و رخوت انگيزش را از ميزها برداشت و به داخل كافه دوخت. مردي در پيشخوان نشسته بود؛سفارش مردم را مي پذيرفت. اين موقع روز وقت مناسبي براي رفتن به پارك بود. سرش حسابي شلوغ بود امّا خبر نداشت در بيرون از كافه پسركي رنجور به او زُل زده است...
اين چه صدايي است؟ اين چه صدايي است كه همچو يك دست نامرئي او را از گرداب فلاكت بيرون كشيده؟ اين چه صدايي است كه همچو يك دوست او را از انتهاي كوچه هاي بن بست بيهوده گي و يكنواختي ،راهنمايي و برسر شاه كوچهء سرمستي رسانده بود!!؟او همچون صاعقه زده اي خشك شده و سراپا گوش بود. مات و مبهوت و بي خبر از همه جا در برابر كافه قوز كرده و به طنين دلنشين موسيقي گوش مي داد. از خود بيخود شد، نه از درد! از...، از عشق. . .
* * *
باز هم درد، نه! چه كسي و با چه حقي موسيقي را قطع كرد!؟ نه،نه! با قطع موسيقي دوباره ترس و لرز از پشت ديوارهاي كج و موج ابهام براي طفلكي سرك ميكشيدند! بي اختيار و براي گريز از ترس به جلو گام برداشت. بي اختيار خود را در داخل كافه ديد و بي اختيار در چشمان صندوقدار زل زد.
_ ((چيزي ميل داريد...؟))
پسرك جا خورد.انتظار چنين برخوردي را نداشت.خود را به زحمت جمع كرد.سر و وضعش بيشتر به رفتگري شبيه بود و بوي زنندهء خاكروبه مي داد. مي خواست بگويد بله!...بله من نوار موسيقي شما را مي خواهم ،من بدان محتاجم، من... امّا حلقش بهم آمد .داشت خفه مي شد.كاملاً خود را باخته بود كه خانمي از پشت سر به دادش رسيد واز تعلل او سود جست وسفارش داد. مرد صندوقدار سرگرم نوشتن شد. فرصت خوبي بود .بايد همين حالا از كافه خارج شود. با تمام قوا به طرف در خروجي حركت كرد. به ناگاه فكرمعشوقه اش_نوار موسيقي _ او را از رفتن باز داشت؛در آستانهء در متوقف شد.برگشت.به پشت سر صندوقدار نگاه كرد ،درست است نواري آنجا روي استريو كافه به انتظار او نشسته است.به صرافت افتاد. نا خواسته خود را مشغول تماشا كردن پوسترهاي در و ديوار كافه كرد. فرصت خوبي است نبايد اين فرصت را كه به جان او بستگي داشت به راحتي از كف دهد. بايد كاري كرد .آري،بايد نوار را دزديد نه!دو دره كرد!همانند خوردن يك ليوان آب يا، يا بريدن شاهرگ مچ دست ! در يك لحظه ،يك لحظه...، هيچ كس متوجه نخواهد شد. هيچ كس . . .
* * *
سراسيمه خود را به پشت ميله هاي پارك رساند. او چه كرده بود ؟ خود نيز نمي دانست.صندوقدار خم شد تا سكه اي را كه به زمين افتاده بود بردارد، فرصت خوبي بود؛معطل نكرد؛ دست كشيد و در ميان بهت زني كه سفارش مي داد نوار را قاپيد! آنقدر سريع و محكم كه همچنان نوار در ميان چنگالهاي عرق كرده اش به كف دستش چسبيده است و...و دويده بود .او دويده بود! كاري كه مدتهاست برايش محال به نظر مي رسيد.انسان براي عشقش چه كارها كه نميكند!!! هيچكس به دنبالش نيامده بود،تعقيبش نكرده بودند. براستي موفق شده بود. او شيشهء عمرش را تصادفاً يافته و اينك آنرا از دست ديو بد تركيب سرنوشت ربوده بود. حال مي تواند تا هروقت و به هر شكل كه بخواهد از آن نگهداري كند. بايد به خانه بازمي گشت.خيابان جاي امني براي نگهداري شيشهء عمر بشر نيست...!
* * *
فضاي سنگين ،تيره و مبهم اتاق به استقبالش آمد.امّا اينبار قلبش نترسيد.محكم و استوار به درون اتاق _ جهنمِ ساختگي اش_ قدم گذاشت.از درد و لرز ساعات قبل _سالهاي قبل_ ديگر خبري نبود. دردي كه درون و برونش را به يكديگر وصلهء ناجوري زده و او را مچاله كرده بود.زيرا او با معشوقه اش برگشته بود...!
سريع نوار را در دستگاه پخش قرار داد.دستگاه پخش ،مأواي عنكبوتها! دستگاهي كه سالهاست هيچ نواري را در بطن خويش حس نكرده است. هول شده بود . چيزي نمانده بود در دستگاه پخش را بشكند ولي با نواربا احتياط برخورد مي كرد. آري تا نوار موسيقي بود او نيز بود...!!! اين موضوع را به خوبي ميفهميد. درك مي كرد.نوار حكم سلامتي او را داشت! دكمه را با عجله فشار داد. لعنتي حالا بايد بخواند... بايد پخش كند!حالا... و... و ارتعاش موسيقي دخمهء مرگ را لرزاند.موسيقي روح فزا بر اتاق سيطره افكند. ذره ذره روح پسرك در گوشه ها و زواياي اتاقش_شهرش_ كه همچون تار موهاي سرش پراكنده، گم شده بود دوباره در قالبش جمع شدند.جرعه جرعه،قطره قطره... . با طنين موسيقي پسرك مست بر كف اتاق افتاد و با تمام وجود انرژي متصاعد شده از نواي موسيقي را مي بلعيد!گويي قدرت از دست رفته اش همراه با نتهاي موسيقي به درون وريدش تزريق مي شد! دست برد تا پيچ صداي دستگاه را تا به آخر باز كند امّا به ناگاه دستش لرزيد و خشك شد...!
موسيقي قطع شد و صداي نخراشیدهء گوینده از پشت تك بلندگوي سياه و مشبك دستگاه اعلام ساعت كرد. موسيقي از راديو ضبط شده بود!
رهگذر
13/6/83








 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32652< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي